پری ها ، دلنوشته های یک دختر
دلنوشته هایی برای زنان و دختران ، اشعار عاشقانه و مطالبی برای دختران 
نويسندگان

 

سالها پیش که بچه بودم جلوی خونمون کلی درخت بود روبروی خونمون باغ  پر از میوه بود

که قبلا براتون تعریف کردم .بعد از چند سال شهرداری اومد جلوی خونمون به جای اون

 درختهایی که قطع کرده بودند سرتاسر خیابونمون نهال کاشتن. یادمه 

یه وقتایی که بچه های کوچیک از اون نهال ها اویزون می شدن تا نادر می دید می رفت

بهشون می گفت اگه بزارید بزرگ بشه کلی توت می تونید بخورید و تا یه مدتی کارش مراقبت از

نهال های جلوی خونمون بود یه وقتایی می رفت کنار نهال ها می نشست و تا وقتی

اونجا بود بچه ها به نهال ها نزدیک نمی شدن خلاصه که تا نهال ها بزرگ شدن ما

کلی حرص خوردیم از بس بچه های فسقلی محل و از دور و بر نهال ها دور

می کردیم . الان چند سالی گذشته و اون نهال ها برای خودشون درختهای بزرگی

شدن که وقتی بهشون نگاه می کنم انگار به بچه هام نگاه می کنم برای خودشون

حسابی قد کشیدن و پر ثمر شدن . یک شب نادر گفت بیا بریم توت بچینیم .گفتم چیه

هوس توت کردی،گفت کنار خیابون نیم کیلو توت کلی پولشه اونوقت ما

جلوی خونمون پره درخت توته بهش نگاه نمی کنیم. گفتم باشه اخر شب که

خیابون خلوته بیا با ناصر بریم (اون یکی برادرم ) خلاصه ساعت حدودای یازده

 شب سه تایی با یه ملحفه و یه سبد رفتیم جلوی در خونمون . من و نادر ملحفه رو

 گرفتیم و ناصر شروع کرد به تکون دادن درختها. وای توت بود که می خورد توی

سر و کله مون و توی ملحفه ای که با دستامون گرفته بودیم

منم از ذوق بلند بلند می خندیدم و برادرام با خندیدن من می خندیدن .خلاصه چهار پنج

تا درخت و تکوندیم و سبدمون و پر از توتهای بزرگ و شیرین شد. یاد بچه گی هامون

 افتادم روزهای تابستونی که با پسرا می رفتیم باغ همسایمون و شاه توت می خوردیم

 و چقدر می خندیدیم انگار برگشته بودم به اون زمانها از شاخه توت می چیدیم و برای

خوردن توتهای ابدار توی سرمون موقع تکون دادن شاخه ها کلی ذوق می کردیم .

پیش خودم گفتم ادم می تونه با کوچکترین کاری شاد باشه و کودکی کنه مثل همین توت

چیدن ، چقدر لذت بخش بود

لحظه هاتون به شرینی توت های خیابون ما


برچسب‌ها: توت, خندیدن, کودکی
[ دو شنبه 20 ارديبهشت 1400 ] [ ] [ پری ها ]

 

برادرم وقتی از سربازی برگشت اندازه چند سال خاطره داشت .وقتی می امد مرخصی کلی خاطره داشت

که تعریف کنه و من پای ثابت شنونده خاطره هاش بودم.  یه بار از کشیک کشیدن روی برجک نگهبانی برام تعریف کرد

که شبهاش ترسناک بود و روزهاش خسته کننده . اینکه کسی و نمی بینی و خودتی و خودت .

این حرفش گوشه ذهنم باقی موند. هر وقت از جلوی پادگانی که برجک نگهبانی داشت رد می شدم

یاد حرفهای برادرم می افتم. چند روز پیش با برادرم رفته بودیم بیرون که از جلوی یه پادگان رد شدیم و حدود

5 یا 6 تا برجک داشت وقتی به بهشون رسیدیم برای سربازها دست تکون دادم .

برادرم خندید و گفت چرا دست تکون دادی ؟ گفتم عصر جمعه بالای برجک تک و تنها ادم هم

حوصله اش سر می ره هم غصه اش می گیره .بزار بهشون انرژی بدم. از اول منطقه نظامی

تا آخرش برای همه سربازها دست تکون دادم و اونها هم برام دست تکون دادن

 و لبخند زدن. نادر گفت مودتو دوست دارم کاری نداری ماشینهای اطراف با تعجب بهت

نگاه می کنن کار خودتو می کنی.  گفتم شاد کردن ادمها نه تعجب داره نه خجالت .

بزار بگن دیونه ام. برام مهم نیست اون چیزی که توی دلمه برام مهمه .

همیشه وقتی سوار ماشینش می شم می خنده وقتی نگاهم میکنه

انگار به یه بچه نگاه می کنه که ازش انتظار نداره معقول باشه.

 

 


برچسب‌ها: شادی سربار برجک نگهبانی عصر جمعه انتظار دوست
[ دو شنبه 20 ارديبهشت 1400 ] [ ] [ پری ها ]

 

اتفاقایی توی زندگی ادم هست که گاهی باعث می شه دیدت نسبت به زندگی تغییر کنه

مثلا احساس خستگی کنی اینکه اصلا حال نداشته باشی حتی لپ تابتو روشن کنی چه برسه

به  اینکه بشینی و بنویسی.

گاهی هم یهو بهت انرژی می رسه انگار از یه جا شارژ می شی یه منبع غیب که خودت هم

نمی دونی چیه ، یا از کجاست. فقط می دونی که دوباره داری بر می گردی به روزهای گذشته ات

فکر کنم برای من این زمان حدود دو ماه بود ، انگار فکرم خشک شده بود و بازم کلمات ذهنم رفته

بودن تعطیلات و مغزم پر شده بود از هیچی . بیماری مادرم ، ترافیک کاری اخر سال ، استرس پاندمی

همشون دست به دست هم داده بودند که باعث شده بود نتونم چیزی بنویسم .

از همه بدترش مثبت شدن تست پی سی آرم و قرنطینه ، روزهای سختی بود

تحمل کردن درد  و باز از همه بدترش هزینه های دارو و سی تی و خورد و خوراکش

واقعا برای من کارمند که هنوز حقوق نگرفتم و باید تا اخر فروردین صبر میکردم یک

معضل بود خب البته من خانواده ام بودن ولی خب اونا هم مثل من. ولی اینکه

کسانی و داشته باشی که توی سختی و بیماری کنارت باشند و هواتو داشته

باشند از بزرگترین نعمتهایی که می تونی داشته باشی

خلاصه شبهایی که تا صبح از درد بیدار بودم و می گفتم کی می شه نور خورشید

بتابه تا این درد تموم بشه حالا بعد از گذشت دو هفته و بهتر شدن حالم انگار دوباره کلمات

از تعطیلات برگشتن و به مغزم هجوم اوردن و همشون می خواهند با هم حرف بزنند و برام

از تعطیلاتشون بگن که چه کارهایی کردن و کجاها رفتن بهشون گفتم بی معرفتا بدون من

رفتین بعدش یادم افتاد که قرنطینه بودم خلاصه از اینکه دوباره پیشم برگشتن

خوشحالم بهشون گفتم یکی یکی حرف بزنن تا بتونم داستانشونو گوش کنم .

قبل از نوشتن سعی کردم وارد سایتم بشم تا بتونم پست بزارم ولی یه چیز وحشتناک .

نه ادرس سایت یادم بود و نه پسورد حالا چه کار کنم ؟ آدرس و رمز و داشتم ولی توی

دفترم توی کمد میزکارم توی شرکته که بهش فعلا دسترسی ندارم بعد از 

کلی فکر یادم اومد که اطلاعات و توی گوشیم ذخیره دارم و سریع دست به کار شدم

و سعی کردم وارد سایت بشوم ولی انگار ادرس فرق داشته باشه نمی تونستم

وارد بشم کلی کلنجار رفتم ولی نشد. حوصله ام سر رفت و بی خیالش شدم.

گفتم حداقل نوشته مو کامل کنم تا وقتی موفق شدم وارد سایت بشوم متنی

برای پست داشته باشم برگشتم که ادامه متن و بنویسم ولی چیزی نبود،

کلمات شیطون باز رفته بودند بازی و نوشتنم متوقف شد.

آخه این چه وضعشه نکنه دچار فراموشی شدم؟  آخه یه جا خوندم افراد مبتلا

به کرونا فراموشی می گیرند نه بابا فراموشی چیه ؟ پس چرا بقیه نوشته هام

یادم نمیاد که بنویسم...

امروز بعد از دو هفته لب تاپمو اوردم شرکت ،تایم نهار گفتم

بشینم یک امتحانی بکنم ببینم می تونم وارد سایت بشم یا نه که بعد از

کلی تلاش موفق شدم.

 هورااا پیش به سوی پست های بعدی

 

 

 

 


برچسب‌ها: کرونا قرنطینه پاندمی فراموشی آدرس سایت
[ دو شنبه 20 ارديبهشت 1400 ] [ ] [ پری ها ]

دیروز با استاد زاویه دید گپ و گفتی داشتم از همه جا و همه چیز حرف زدیم

داشت می گفت که سرکار نمی رفته و الان چند روزه میره سرکار.

گفتم بابا خوش به حالتون شما اصلا کار هم می کنید ؟ گفت تازه کجاشو دیدی

 من هفته اول و میام اداره تا 15 اسفند بعدش نمیام  تا اخر سیزده سال جدید

گفتم بابا ای ول به این اداره تون . کسی نمیگه چرا نمیایید؟ گفت: نه .

 رئیسمون از ما جیم زن تره ( یعنی بیشتر غیبت می کنه )

بعدش یه خاطره هم تعریف کرد، که یه روز برف می باره استاد حوصله اش نمی گیره

 بره اداره ، همکارش هم نمی ره ، متعاقباً رییسشون هم نمی ره . از قضا می زنه رییس کل

می ره بخش اینا بازدید و هیچکس نبوده !!!

بعدا از استاد می پرسن چرا نیومده بودی اداره ؟ میگه حوصله نداشتم .!!!

رییس به استاد میگه چرا گفتی حوصله نداشتم،  میگفتی مریض بودم .

استاد هم میگه چرا دروغ بگم ، خب حوصله نداشتم .

 کلی به این خاطره اش خندیدم و اینکه عجب شغلی ، البته برام توضیح داد که

 بخش اونها  ارباب رجوع نداره و کارشون بیشتر تحقیقاتی و حضور در جلسات هستش

 و سختی خودشو داره و گفت سختی کار بهشون میخوره !!! و من هم چقدر باور کردم.

داشتم می خندیدم که گفت مزاحم کارت نباشم، من هم گفتم:  نه ، فعلا بیکارم .

استاد زاویه دید هم گفت : ما لابه لای بیکاری کار میکنیم ، شما لابه لای کارتون بیکارید.

به این میگن زاویه دید . من تا حالا از این زاویه به قضیه کار کردن من و استاد فکر نکرده بودم

خلاصه که بعد از چند دقیقه صحبت همکار عجولش اومد تا با استاد کار رو تعطیل کنند

حالا برام جالب شده شما لابه لای بیکاری کار میکنید یا مثل من لابه لای کارتون بیکارید؟!!

 


برچسب‌ها: برف غیبت اداره کار بیکاری
[ سه شنبه 5 اسفند 1399 ] [ ] [ پری ها ]

باران با تمام قدرت می بارید انگار میخواست با دستهایش او را بگیرد

او ، اما در فکر ،در دنیای دیگر بود، اصلا حواسش به باران نبود

صدای موزیک او را با خود برده بود

انگار باران صدای گریه ای که در درونش بود را می شنید

اشکهایی که نامریی بودند را می دید

و بغضی که معلوم نبود چه چیز باعثش بود را حس می کرد

باران می کوبید

به دنبالش می رفت تا نگذارد اشک بریزد

اما او انگار باران را نمی دید.

به روبرو خیره شده بود

باران نا امید نشد و همچنان به دنبالش رفت

تا اینکه دخترک برای لحظه ای ایستاد، از ماشین پیاده شد

و چترش را باز کرد

باران همراهش رفت

دخترک برای لحظه ای چترش را بست و به اسمان نگاه کرد

و باران دست نوازش بر گونه دخترک کشید

دخترک خندید و گفت اخرش مرا گرفتی

باشد، گریه نمی کنم

باران نجوا کرد، پس مرا دیدی ؟

دخترک گفت : دیدم ، ولی دوست داشتم نگرانم باشی و به دنبالم بیایی

اخر دلم گرفته بود و دلم میخواست کسی کنارم باشد

باران تا اخر شب کنار دخترک ماند و زمانی که دخترک خوابید ، رفت

صبح که دخترک چشمانش را باز کرد اسمان ابی و افتاب زیبا بود

باران رفته بود، دخترک شاد بود چون دوستی داشت که تنهایش نگذاشته بود

 

 

 


برچسب‌ها: باران, اشک, چتر
[ یک شنبه 3 اسفند 1399 ] [ ] [ پری ها ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By موفقیت , انگیزه و علاقه در کسب درآمد :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ پری ها، ویژه دختران و زنان ایران زمین خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 94
بازدید ماه : 130
بازدید کل : 8020
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1